عشق در شعر فارسی- حافظ
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجا، جز آن که جان بسپارند، چاره نیست
هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
"در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست"
ما را ز منع عقل مترسان و مِی بیار!
کآن شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا! گناهِ طالع و جُرمِ ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جِلوهٔ آن ماهپاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
عشق در شعر فارسی- ژاله عالمتاج قائم مقامی
گم شد جوانیم همه در آرزوی عشق
اما رهی نیافتم آخر به کوی عشق
از حجب و از غرور دل خردهسنج من
شد بهرهور ز عشق ولی ز آرزوی عشق
عشق در شعر فارسی- پارسا تویسرکانی
نه در دل امیدی و نه در سینه صفائی
ای عشق غم آموز و دل افروز کجائی
از وسوسه عقل چه حاصل که حکیمان
با چون و چرا راه نبردند به جائی
آنجا که سراپرده نهد سلطنت عشق
کس را نبود فرصت چونی و چرائی
ای عشق بجان منتم از توست که آسود
جان و دل سرگشته ام از هر من و مائی
با لطف تو از خلق نه بیمی نه امیدی
با مهر تو از حشر نه خوفی نه رجائی
لبخند برویم بزن ای غنچهٔ امید
هر چند که در صحبت گل نیست وفائی
باز آی و مرا باز ده آن عمر که کردیم
بیهوده تلف در ره هر بی سر و پائی
ای سرو روان گرچه بلائی تو سراپا
بالای بلند تو مبیناد بلائی
جز با غم زلف و رخ دلجوی تو ما را
نه دست طمع باشد و نه چشم عطائی
عشق در شعر فارسی- علاءالدین مساعد
کو دلبری تا از جفا با غم گرفتارم کند
از عشق روی و موی خود خوارم کند زارم کند
من عاشقی دیوانه ام از خویشتن بیگانه ام
خواهم که او دیوانه تر از عشق سرشارم کند
سوزم درون خویشتن آتش زنم بر جان و تن
تا در طریق عاشقی بیدار و هوشیارم کند
هر دم ز غم سوزد مرا چون آتش افروزد مرا
در کار عشق و عاشقی صد حیله در کارم کند
در عشق او افسانه ام او شمع و من پروانه ام
خواهد که رسوای جهان در کوی و بازارم کند
کوبم در میخانه را جویم مه جانانه را
چون در گشاید بر رخم بسیار آزارم کند
در گوشهٔ میخانه ها بخشد مرا پیمانه ها
تا مست لایعقل شوم آگه ز اسرارم کند
باشد مساعد را چنین گفتار نغز و دلنشین
امشب مگر آن مه جبین سرمست دیدارم کند
عشق در شعر فارسی- گروس عبدالملکیان
هر نتی که از عشق بگوید
زیباست
حالا
سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست
عشق در شعر فارسی- عماد خراسانی
از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم
یادگار از تو چه شبها، چه سحرها دارم
با تو ای راهزن دل چه سفرها دارم
گرچه از خود خبرم نیست خبرها دارم
تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی
آری ای عشق تو بودی که فریبم دادی
دل سودا زده ام را به حبیبم دادی
بوسه ها از لب یارم به رقیبم دادی
داروی کشتن من یاد طبیبم دادی
ورنه اینقدر مَهم جور و جفا یاد نداشت
هیچ شیرین سر خونریزی فرهاد نداشت
حسن در بردن دل همره و همکار تو بود
غمزه دمساز تو و عشوه مددکار تو بود
وصل و هجران سبب گرمی بازار تو بود
راست گویم دل دیوانه گرفتار تو بود
گر تو ای عشق نه مشّاطه خوبان بودی
ترک آن ماه جفاپیشه چه آسان بودی
چون نکو می نگرم شمع تو، پروانه توئی
حرم و دیر توئی کعبه و بتخانه توئی
راز شیرینی این عالم افسانه توئی
لب دلدار توئی، طرّه جانان توئی
گرچه از چشم بتی بیدل و دینم ای عشق
هرچه بینم همه از چشم تو بینم ای عشق
گرچه ای عشق شکایت ز تو چندان دارم
که به عمری نتوانم همه را بشمارم
گرچه از نرگس او ساخته ای بیمارم
گرچه زان زلف گره ها زده ای در کارم
باز هم گرم از این آتش جانسوز توام
سرخوش از آه و غم و درد شب و روز توام
باز اگر بوی مئی هست ز میخانه تست
باز اگر آب حیاتی است به پیمانه تست
باز اگر راحت جانی بود افسانه تست
باز هم عقل کسی راست که دیوانه تست
شکوه بیجاست مرا کشتی و جانم دادی
آنچه از بخت طمع داشتم آنم دادی
خواهم ای عشق که میخانه دلها باشم
بی خبر از حرم و دیر و کلیسا باشم
گرچه زین بیشتر از دست تو رسوا باشم
بی تو یک لحظه نباشد که بدنیا باشم
بعد از این رحم مکن بر دل دیوانه من
بفرست آنچه غمت هست به غمخانه من
من ندیدم سخنی خوشتر از افسانه تو
عاقلان بیهده خندند بدیوانه تو
نقد جان گرچه بود قیمت پیمانه تو
آه از آندل که نشد مست ز میخانه تو
کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آندلی کز تو نلرزد بچه ارزد ای عشق
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.