دوست در اشعار فارسی-طلعت بصاری
ز سنگ جور تو بي مهر و بي وفا اي دوست
دلم شکسته شد اما چه بي صدا اي دوست
منم که يک سر مويت به عالمي ندهم
ولي تو داده اي آسان زکف مرا اي دوست
تو قدر دوست چه داني که هست گوهر عشق
به پيش چشم تو بي قدر و بي بها اي دوست
منم چو گوهر رخشان ميان گوهريان
چو گوهري نشناسي مرا چرا اي دوست
کمال عشق بود اعتماد و يکرنگي
به سوء ظن مشکن رونق صفا اي دوست
من از تو شکوه به بيگانگان نخواهم برد
که آشنا نکند شکوه ز آشنا اي دوست
شکايت از تو به جايي نمي برد (طلعت)
پذيرد آنچه که باشد ترا رضا اي دوست
دوست در شعر فارسی- ابوالقاسم حالت
از دوست مخواه غیر دیدارش را
بفکن زنظر معایب کارش را
میباش چو زنبور که بر گل چو رسد
گیرد عسلش را و نهد خارش را
دوست در شعر فارسی- احمد شهنا
دل بسته ام از همه عالم بروی دوست
وز هر چه فارغیم،بجز گفتگوی دوست
ما را زمانه دل نفریبد بهیچ روی
الا بموی دلکش و روی نکوی دوست
باغ بهشت کاینهمه وصفش کنند نیست
جز جلوه ای ز صحن مصفای کوی دوست
گلهای باغ با همه شادابی و نشاط
خار آیدم بدیده نبینم چو روی دوست
یک موی یار خویش به عالم نمیدهم
ما بسته ایم رشته جان را بموی دوست
بر ما غم زمانه ز هر سو که رو کند
مائیم و روی دل بهمه حال سوی دوست
ما جز رضای دوست تمنا نمیکنیم
چون آرزوی ماست همه آرزوی دوست
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.