مادر در شعر فارسی- سعدی
جوانى سر از رأى مادر بتافت
دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
كه اى سست مهر فراموش عهد
نه در مهد نیروى حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنى كزان یك مگس رنجه اى
كه امروز سالار و سرپنجه اى
به حالى شوى باز در قعر گور
كه نتوانى از خویشتن دفع مور
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو كرم لحد خورد پیه دماغ؟
چه پوشیده چشمى ببینى كه راه
نداند همى وقت رفتن ز چاه
تو گر شكر كردى كه با دیده اى
وگرنه تو هم چشم پوشیده اى
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.